سر ویلیم دیوید راس ( Sir William David Ross)، فیلسوف اخلاق انگلیسی (1971-1877)، هم در فلسفه اخلاق وظیفه‌گروانه‌ی (deontologistic) کانت نقاط قوت و نقاط ضعفی می‌دید، و هم در فلسفه‌ی اخلاق نتیجه‌گروانه‌ی (consequentialistic) بزرگترین معارضان کانت، یعنی فایده‌نگر (utilitarianist)انی مانند بنتام و میل. از این ‌رو، نه هیچیک از این د و فلسفه‌ی اخلاق را یکسره رد می‌توانست کرد، و نه هیچیک را یکسره قبول. به همین جهت، درصد برآمد که سختی نو بیاورد که نقاط قوت هر دو فلسفه‌ی اخلاق را داشته باشد و دستخوش نقاط ضعف هیچیک از آنها نباشد.
در این مقال، غرض نه عرصه‌ی آراء و نظرات کانت و فایده‌نگران است، و نه ارائه‌ی نقاط قوت و ضعف این دو دسته از آراء و نظرات، از دیدگاه دیوید راس. غرض این مقال چیز دیگری است؛ اما برای حصول آن، ظاهراً چاره‌ای جز این نیست که، از باب مقدمه، نخست سخن نوراس، که به گمان خود وی نقاط قوت آراء و نظرات کانت و فایده‌نگران را جمع و تلفیق کرده است، آورده شود.
 
 
  سخن راس، به اجمال هرچه تمامتر، این است که: همه‌ی ما آدمیان، از لحاظ اخلاقی، تعدادی وظایف در نگاه نخست (یا: وظایف فی‌بادی‌النظر) (prima facie duties) بر عهده داریم. وظیفه‌ی در نگاه نخست وظیفه‌ای است که، اگر (و این شرط بسیار مهم است) با وظیفه‌ی در نگاه نخست دیگری تعارض نیابد، باید، مطلقاً و بدون هیچ قید و شرطی، انجام گیرد. به تعبیر دیگر، وظیفه در نگاه نخست همان وظیفه‌ی مطلق و نامشروط کانت است که مقید فقط به یک قید و مشروط فقط به یک شرط شده است، و آن قید و شرط این است که با هیچیک از سایر وظایف در نگاه نخست تعارض عملی نیابد. در مقام عمل، اگر وظیفه‌ی در نگاه نخست با هیچ وظیفه‌ی در نگاه نخست دیگری متعارض نشود باید همان وظیفه انجام گیرد و، در این صورت، وظیفه‌ی در نگاه نخست تبدیل به وظیفه واقعی (یا: فعلی، یا: فی مقام‌العمل) (actual duty) می‌شود؛ و اگر با وظیفه‌ی در نگاه نخست دیگری متعارض شود باید از میان آن دو وظیفه آن وظیفه‌ای که سنگینتر و مهمتر است انجام گیرد و دیگری وانهاده شود و، در این صورت، وظیفه در نگاه نخست مهمتر تبدیل به وظیفه‌ی واقعی می‌شود و وظیفه‌ی در نگاه نخست کم‌اهمیت از وصول به مرتبه‌ی وظیفه‌ی واقعی فرو می‌ماند.
 
 
  راس، با تفکیک وظایف فی‌بادی‌النظر از وظایف فی‌مقام‌العمل، از دو نقطه‌ی ضعف عمده‌ی فلسفه‌ی اخلاق کانت اجتناب کرد: یکی اینکه کانت، چون پاره‌ای از انواع فعل، مانند قتل نفس، دروغگویی، و خلف وعده، را مطلقاً و در هر اوضاع و احوالی نادرست می‌دانست، ممنوعیتهایی را در ضمن قواعد نامشروط گنجاند که شهود اخلاقی و فهم عرفی ما برای آنها موارد استثنای قطعی قائل است، و دیگر اینکه وی درباره‌ی اوضاع و احوالی که در آنها وظایف آدمی با یکدیگر تعارض می‌یابند سخنی نداشت.
 
   و اما این وظایف در نگاه نخست چیستند؟ راس از این وظایف فهرستی ششگانه ارائه می‌کند که در آن وظایف گذشته‌نگر (past-looking)، یعنی وظایفی که ناشی از افعال قبلی خود شخص عامل یا اشخاص دیگراند، از وظایف آینده‌نگر (future-looking)، یعنی وظایفی که سببساز آنها آثار و نتایج مثبتی است که در آینده بر اجرای آنها مترتب می‌شود، تفکیک شده‌اند.


وظایف گذشته‌نگر دو دسته‌اند:

1) وظایف گذشته‌نگر ناشی از افعال قبلی خود شخص عامل که عبارتند از: الف) التزام به وعده‌ها (یا قراردادها و معاهدات یا سایر تعهدات)یی که عامل از سر اراده و اختیار است؛ ب) جبران افعال نادرستی که عامل در ارتباط با دیگران داشته است.


2) وظایف گذشته‌نگر ناشی از افعال قبلی اشخاص دیگر، یعنی انواع حقشناسی و سپاسگزاری.

اجرای وظایف گذشته‌نگر ممکن است آثار و نتایج مثبتی نیز در آینده داشته باشد، اما، به هر حال، الزامی بودن این وظایف ناشی از اوضاع و احوال سابق است، نه ناشی از آثار و نتایج مثبت لاحق.

وظایف آینده‌نگر چهار دسته‌اند:
 
 3) نیکوکاری (یا: احسان)، یعنی ایجاد بیشترین خیر ذاتی ممکن.

4) عدم بدکاری، یعنی اجتناب از آزار و آسیب رساندن به دیگران (که از نیکوکاری مهمتر است).

5) دادگری (یا: عدالت)، یعنی توزیع امور التذاذآور برحسب استحقاق اشخاص.

6) اصلاح نفس.

فهرست ششگانه راس از وظایف فی‌بادی‌النظر، لااقل، از یکی از نقاط ضعف عمده‌ی فلسفه‌ی اخلاق فایده‌نگران برکنار و مصون است. فایده‌نگران از سرشت شخصی وظایف آدمی غفلت یا تغافل می‌ورزیدند، یعنی همه تأکیدشان بر این بود که انسان وظیفه دارد که خیر را افزایش دهد یا به بیشترین حد ممکن برساند و به این نکته التفات نمی‌ورزیدند که انسان، علاوه بر آن وظیفه، در اوضاع و احوال خاصی نسبت به اشخاص خاصی، مثل پدر و مادر و فرزندان و همسر خود و نیز کسانی که برای او کاری و به او خدمتی کرده‌اند، وظایفی دارد که نسبت به دیگران ندارد. راس، با ذکر وظایف گذشته‌نگر در فهرست خود، به این دسته وظایف خاص، که صبغه‌ی شخصی دارند، و سخت مورد تأیید اخلاق عرفی، و شهود اخلاقی ما،اند، توجه کرده و حق آنها را گزارده است.

نظریه راس، در اخلاق هنجاری (normative ethics)، مثل هر نظریه‌ای در هر یک از حوزه‌های علوم و معارف بشری، از عیب و نقص‌هایی خالی نیست. ولی ذکر اشکالاتی که ناقدان راس بر او وارد آورده‌اند، و عرضه‌ی ادله‌ای به سود یا زیان اشکال‌کنندگان، با غرض این مقال مناسبتی نمی‌یابد، علی‌الخصوص که نگارنده خطوط کلی نظریه‌ی راس را می‌پذیرد و، در دنباله‌ی مقال نیز، قصدی جز عرضه‌ی رأی شخصی خویش، که تاحدی بر نظریه‌ی راس مبتنی است، ندارد.

2. بدون اینکه بخواهم گزارشی توصیف‌گرانه (descriptive) از کارهایی که روشنفکران جهان عموماً، یا روشنفکران جامعه‌ی خودمان خصوصاً، در طول تاریخ ظهور و تطور نهضت روشنفکری با قشر روشنفکر، کرده‌اند یا نکرده‌اند عرضه کنم، و نیز بی‌آنکه قصد داشته باشم پیشنهادی توصیه‌گرانه (prescriptive) در باب آنچه روشنفکران باید یا نباید بکنند ارائه کنم ـ که هیچیک از این دو در حد صلاحیت من نیست‌ـ می‌توانم ادعا کنم که بهروزی هر جامعه، از جمله، در گرو وجود نهادی است که حتی‌المقدور دو کارکرد داشته باشد: یکی اینکه، در مقام نظر، حقایق (یعنی باورهای درستتر) را به آستانه‌ی آگاهی شهروندان برساند، و دیگر آنکه، در مقام عمل، از درد و رنج شهروندان بکاهد؛ و به نظر می‌رسد که نهضت یا قشر روشنفکری، هم از آغاز، تلویحاً یا تصریحاً، و به وجهی کم یا بیش آشکار، همین دو داعیه را داشته است.

شک نیست که عالمان همه حوزه‌های معرفتی مدعیند که همه هم و غم و کار و کوشش‌شان مصروف جستن و یافتن حقیقت است، و این ادعا بیوجه و بلادلیل هم نیست؛ اما مهم این است که میان کشف حقیقت و رساندن آن به ساحت ذهن و ضمیر شهروندان فاصله‌ای هست که تا طی نشود جامعه از ثمرات حقیقت مکشوفه بهره‌مند نمی‌شود. و طی این فاصله و پر کردن این شکاف بر عهده‌ی روشنفکران است. روشنفکر، از این حیث، در مرز میان متخصصان علوم و معارف و عامه شهروندان ایستاده است و آخرین دستاوردهای علمی و فرآورده‌های فکری متخصصان را دریافت می‌کند، آنها را، در عین محفوظ داشتن اصالت و عمق‌شان، درخور هاضمه‌ی فاهمه عامه شهروندان می‌کند، و، با استفاده از ابزارهای باورآفرینی، به آستانه‌ی آگاهی آنان می‌رساند.

اینکه گفته شد که حقیقت تا به ساحت ذهن و ضمیر شهروندان نرسد جامعه از ثمرات آن بهره‌مند نمی‌شود، در واقع، مبتنی بر مدعای دیگری است که می‌توان از آن به “اصالت باور” تعبیر کرد، و بدین صورت قابل تقریر است که بزرگترین علت (اگر نگوییم: یگانه علت یا عله‌العلل) بسامانیها یا نابسامانیهای زندگی بشر، چه در ساحت فردی و چه در ساحت جمعی، باورهای اوست. بلندترین گامی که برای رسیدن از وضع موجود نامطلوب به وضع مفقود مطلوب می‌توان ـ و باید ـ برداشت تغییر پاره‌ای از باورهاست. آدمیان، همواره، بیشتر قربانی جهل و خطا بوده‌اند، تا قربانی سوءنیت، اعتقاد به اصالت باور، که سابقه‌ی آن، در فرهنگ غرب، به سقراط می‌رسد، مقتضی آن است که بیشترین اهتمام دلسوختگان بشر و مصلحان اجتماعی مصروف تعلیم، تفهیم، و ترویج و اشاعه‌ی باورهای درستتر، و پیرایش و پالایش اذهان و نفوس آدمیان از همه مصادیق جهل و خطا شود (می‌گویم: “باورهای درستتر” تا معلوم باشد که به نظریه‌ی “تقرب به حقیقت” قائلم).

و نیز شک نیست که صاحبان قدرت سیاسی، همیشه، مدعی بوده‌اند که انگیزه‌ی اصلی آنان از قبضه قدرت و فلسفه‌ی وجودی نظام سیاسی‌شان کاستن از درد و رنج شهروندان است. اما سخن حکیمانه و ژرف لرد اکتن (Lord Acton)، تاریخنگار و تاریخنگر انگلیسی (1902-1834)، که قدرت فساد می‌آورد و قدرت مطلق فساد مطلق، در این مورد، هرمنیوتیک بدگمانی (hermeneutics of suspicion) را بر ما الزام می‌کند و تاریخ بشر گواه این است که این هرمنیوتیک بدگمانی بسیار بجاست و مدعیات صاحبان قدرت بیشتر روی در فریبکاری، تحریفگری، و ظلم و جور دارد و، بنابراین، سامان یافتن درست جامعه همیشه نیازمند کسانی است که، در کمال صداقت و جدیت، و با آگاهی و ژرفنگری هرچه بیشتر، مراقب باشند که امور اجتماعی در جهت کاستن از درد و رنج‌های شهروندان سیر کند.

براساس این تلقی از روشنفکری، روشنفکر: اولاً: چون از اهمیت تراز اول و بلامنازع فرهنگ ـ یعنی مجموعه‌ی امور درونی و انفسی (subjective) یکایک افراد ـ در بهبود وضع بیرونی و آفاقی (objective) جامعه غافل نیست و می‌داند که تا دگرگونی مثبتی در ساحت ذهن و ضمیر افراد روی ندهد دگرگونی مثبتی در صحنه‌ی اجتماع رخ نمی‌تواند نمود، و نیز از آنجا که در میان مؤلفه‌های فرهنگی ـ یعنی باورها، احساسات و عواطف، و نیازها و خواسته‌ها ـ باورها را تعیین‌کننده‌تر و مؤثرتر از همه می‌داند و احساسات و عواطف و نیازها و خواسته‌ها را نیز تحت تأثیر شدید باورها می‌بیند، تا آنجا که در توان دارد، از نیروهای باوراننده سود می‌جوید تا بتواند، به صورتی مستمر و دیالکتیکی، باورهای درستتر را به آستانه‌ی آگاهی شهروندان بکشاند و آنها را جانشین باورهای نادرستتر سازد؛ و ثانیاً: علاوه بر پرداختن به علل و عوامل درونی زاینده‌ی درد و رنج، به علل و عوامل بیرونی‌ای که مانع کاهش درد و رنج‌ها می‌شوند می‌پردازد و، در این میان، علی‌الخصوص نقد بی‌امان به علل و عوامل انسانی، یعنی کسانی که قدرتهای اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی خود را در جهت افزایش ـ یا منع از کاهش ـ درد و رنج آدمیان به کار گرفته‌اند، روی می‌کند.

محض رعایت اختصار، کارکرد اول نهاد روشنفکری را “تقریر حقیقت” بنامیم، و کارکرد دوم را “تقلیل مرارت”.
 
  3. اگر روشنفکر را با دو کارکرد تقریر حقیقت و تقلیل مرارت بشناسیم، آنگاه آشکار می‌شود که: روشنفکری، فی‌حدنفسه، یک رشته علمی (discipline) نیست، خواه مرادمان از رشته علمی هر یک از علوم فلسفی و عقلی باشد، و خواه هر یک از علوم تجربی یا تاریخی یا شهودی و دروننگرانه یا دینی و تعبدی (اگرچه روشنفکر می‌تواند در یکی از علوم و معارف هم متخصص باشد). روشنفکری یک شغل و حرفه هم نیست (اگرچه روشنفکر می‌تواند شغل و حرفه‌ای هم داشته باشد). روشنفکر نمی‌تواند ایدئولوژی‌پرداز (ideologist) باشد. طراح یک آرمانشهر (utopianist) هم نمی‌تواند باشد (اگرچه خود به آرمانها و ارزشهایی دلبسته و پایبند است). دولتمرد و رجل سیاسی هم نیست. و بالاخره، نه از جایی برای مردم خبری آورده است و نه از آینده‌ی مردم خبری می‌دهد و، بنابراین، اصلاً و ابداً رسالت پیامبرانه (prophecy، به هر دو معنای کلمه) هم ندارد.

پس روشنفکری چه صیغه‌ای است و روشنفکر از کدام سنخ و مقوله است؟
 
 روشنفکر کسی است که به دو وظیفه‌ی اخلاقی که، به اقتضای داناییها و تواناییهای خود، بر عهده‌ی خود دیده است عملاً ملتزم شده است؛ یعنی به شهود و وجدان اخلاقی خود، در مقام عمل، بی‌اعتنایی نکرده و درصدد برآمده است که، حتی‌المقدور، آنچه را اخلاقاً باید انجام دهد به انجام رساند.

اما آیا تقریر حقیقت و تقلیل مرارت دو وظیفه اخلاقی‌اند؟ برای پاسخگویی به این پرسش، به نظریه‌ی اخلاقی راس، در بند اول این مقال، که مفروض و مقبول نگارنده است، بازگردیم.
 
 تقریر حقیقت یا حقیقت‌گویی یا گفتن آنچه، به اعتقاد گوینده، حقیقت است در کجای فهرست راس از وظایف در نگاه نخست جای دارد؟ به گمان راس، راستگویی یکی از مصادیق التزام به وعده‌هاست که نخستین وظیفه از وظایف گذشته‌نگر ناشی از افعال قبلی شخص عامل است. اهل هر زبان، در طی زندگی اجتماعی‌ای که با یکدیگر دارند، با هم قرارداد و عهد می‌کنند که هر یک از الفاظ آن زبان را به معنای خاصی به کار ببرند، یعنی گویندگان و نویسندگان از آن لفظ آن معنا را اراده کنند و شنوندگان و خوانندگان همان معنا را فهم کنند. اما، در این میان، کسی که دروغ می‌گوید به این قرارداد پایبند نمی‌ماند و این عهد را نقض می‌کند، زیرا، لااقل، یک لفظ را در معنایی غیر از معنایی که بر سر آن توافق شده بود به کار می‌برد. فرض کنید که من واقعاً معتقد باشم که حسن از حسین بلندقدتر است ولی، بدروغ، به شما بگویم: “حسن از حسین کوتاه‌قدتر است”. در این صورت، در ذهن من معنا و مفهومی تقرر دارد که، بر طبق قرارداد و عهدی که با شما (فارسیزبانان) دارم، باید با لفظ “بلندقدتر” بدان اشاره شود، و حال آنکه من در اشاره به آن از لفظ “کوتاه‌قدتر” استفاده کرده‌ام. یا، به تعبیر دیگری، در گفته من لفظی هست که، باز هم بر طبق همان قرارداد و عهد، باید برای اشاره به معنا و مفهوم کوتاه‌‌قدتر بودن از آن سود بجویم، ولی من برای اشاره به معنا و مفهوم بلندقدتر بودن از آن سود جسته‌ام.

و اما جای تقلیل مرارت در فهرست راس کجاست؟ خود راس، در هیچ جا، تصریحاً ذکری از کاهش درد و رنج به میان نیاورده است، اما، به گمان نگارنده، تقلیل مرارت وجه جامع وظایف 3 و 4 (و شاید 5)، یعنی نخستین و دومین (و شاید سومین) وظیفه از وظایف آینده‌نگر است. نیکوکاری (یا: احسان) و عدم بدکاری (و شاید دادگری (یا: عدالت))، همه، مصادیق تقلیل مرارت یا، به بیانی دیگر، افعالی‌اند که تقلیل مرارت نتیجه‌ی آنهاست (اینکه، در جمله‌ی اخیر، مقصود خود را در قالب قضیه‌ی شرطیه‌ی منفصله یا حملیه‌ی مردده‌المحمول اداء کردم و نیکوکاری و عدم بدکاری (و شاید دادگری) را یا از مصادیق تقلیل مرارت یا از علل و موجبات تقلیل مرارت تلقی کردم بدین سبب است که، به گمان من، در فلسفه‌ی کنش (philosophy of action)، هنوز راه‌حل نهایی و قطعی‌ای برای تفکیک فعل از اثر و نتیجه‌ی فعل عرضه نشده است).

براساس آنچه گفته شد، می‌توان تقریر حقیقت و تقلیل مرارت را دو وظیفه‌ی اخلاقی تلقی کرد. همه وظایف اخلاقی، به نحو بالقوه، بر عهده‌ی همه آدمیانند، اما اینکه وظیفه‌ی اخلاقی خاصی برای شخص خاصی از حالت بالقوه درآید و بالفعل شود به ویژگیهای بالفعل خود آن شخص، اعم از ویژگیهای جسمانی، ذهنی، و روانی او، و نیز به مختصات زمان، مکان، و اوضاع و احوالی که وی بالفعل در آن قرار دارد وابسته است. و این نکته کاملاً واضح است، چرا که، مثلا،ً ممکن است کسی در تمام طول عمرش اخلاقاً موظف نشود که جان کسی را نجات دهد، زیرا حتی یک بار در اوضاع و احوالی واقع نشده است که در آن جان کسی در معرض خطر قرار گرفته باشد. بنابراین، تقریر حقیقت و تقلیل مرارت نیز، هرچند به عنوان دو وظیفه‌ی اخلاقی، به نحو بالقوه، بر عهده‌ی همه آدمیانند، وقتی وظایف بالفعل کسی می‌شوند که آن کس ویژگیهای خاصی داشته باشد و در اوضاع و احوال خاصی به سر ببرد. به نظر می‌رسد که تقریر حقیقت و تقلیل مرارت، به معنایی که در این مقال از این دو تعبیر مراد می‌شود، وقتی وظیفه بالفعل کسی می‌شود که آن کس، در قیاس با شهروند عادی و متوسط (average citizen)، از معلومات و قدرت تفکر بیشتری برخوردار باشد و این دو عامل سبب شده باشند که وی، باز هم در قیاس با شهروند عادی و متوسط، دارای باورهای درستتر و نیز تشخیص قویتر درد و رنج‌ها، و خاستگاههای درد و رنج‌ها،ی شهروندان باشد. کسی که، به جهت معلومات و قدرت تفکر بیشتر، دارای دو وظیفه‌ی بالفعل تقریر حقیقت و تقلیل مرارت می‌شود، اگر ضعف اخلاقی (moral weakness) نشان ندهد، یعنی به انجام این دو وظیفه اقدام کند، می‌توان گفت که روشنفکر است و متعلق به نهادی، به نام “نهاد روشنفکری” که شرط لازم (و البته نه کافی) بهروزی جامعه است.

اما روشنفکری، به معنای اقدام به دو وظیفه‌ی تقریر حقیقت و تقلیل مرارت در ساحت زندگی اجتماعی، لوازمی دارد که التزام به همه آنها را می‌توان آداب روشنفکری تلقی کرد. شاید بتوان مهمترین (و نه همه) این آداب را عبارت دانست از:
عقلانیت، اعم از عقلانیت نظری که، اجمالاً، به معنای متناسب ساختن میزان دلبستگی و پایبندی به یک عقیده با قوت بینات و شواهدی است که آن عقیده را تأیید می‌کنند، و عقلانیت عملی که، باز هم به اجمال، به معنای متناسب ساختن آلات و وسایل و افعال با غایات و اهداف و اغراض است. عقلانیت را می‌توان اساسیترین و مهمترین لازمه‌ی روشنفکری دانست، به طوری که شاید بتوان سایر لوازم روشنفکری را فرزندان این لازمه قلمداد کرد.

شک‌ورزی، یعنی جرأت و اقدام به شک در درستی یا نادرستی هر باور یا کاری که کسی یا کسانی یا همه کسان آن را درست یا نادرست می‌دانند، “در همه چیز شک کن” (“De omnibus es dubitandum”) وظیفه‌ی بالقوه هر روشنفکری است، هرچند به فعلیت رسیدن این وظیفه‌ی بالقوه، در مورد یک باور یا کار خاص، در گرو پیدایش مسائل نظری یا مشکلات عملی خاصی است. این لازمه روشنفکری راه را بر هرگونه جزم و جمود غیرعقلانی (dogmatism) می‌بندد.

نقادی، یعنی هیچ کس را تجسم حق یا مجسمه‌ی باطل ندانستن و، بنابراین، هیچ باور یا، کاری را بیدلیل نپذیرفتن یا بیدلیل وانزدن. به عبارت دیگر، نقادی یعنی قبول و پذیرش یا رد و وازنش هر باور یا کاری را دائرمدار دلیل کردن، و، در نتیجه، از هر کسی مطالبه‌ی دلیل کردن و کسی را فوق سؤال یا دون سؤال تلقی نکردن و دلیل یا ادله‌ی هر کسی را به محک عقل آزمودن و به عقیده یا عمل هر کسی متناسب با قوت دلیل یا ادله‌ای که بر صدق یا صحت آن ارائه می‌کند التزام ورزیدن. نقادی روشنفکرانه هیچ کسی را معاف نمی‌دارد و شامل حال همه می‌شود. روشنفکر هم به نقد شهروندان عادی می‌پردازد (و از این حیث، نقاد افکار عمومی هم هست و لزوما و بلادلیل به موافقت با افکار عمومی و همرنگی با جماعت نیز ملتزم نیست و، به همین جهت، عوامزده (populist) هم نیست)، هم به نقد متخصصان علوم و معارف گونه‌گون، هم به نقد قدرتمندانه و حکومتگران، و هم به نقد زعمای دینی و مذهبی. نقادی، به عنوان یکی از لوازم مهم روشنفکری، مانع از دچار شدن روشنفکر به دو بیماری تعصب (fanaticism) و پیشداوری (prejudice) می‌شود و او را به نوع خاصی از برابری‌طلبی (egalitarianism) سوق می‌دهد.

عدم تعلق به یک ایدئولوژی. نقادی روشنفکر شامل حال خودش هم می‌شود. از این‌رو، روشنفکر می‌کوشد تا از هرگونه خودشیفتگی (narcissism) نیز بپرهیزد و نتیجه‌ی پرهیز از خودشیفتگی عدم تعلق به یک ایدئولوژی است، زیرا این پرهیز روشنفکر را وامی‌دارد که در باب عقاید یا افعال خود نیز از مطالبه‌ی دلیل و سنجش عقلی دلیل یا ادله، از موضعی ناظرانه، غفلت یا تغافل نورزد و این چیزی جز ایدئولوژیک نیندیشیدن نیست. به وجهی عامتر، لازمه‌ی روشنفکری این است که شخص با هیچ رأی و عقیده‌ای عقد اخوت دائم نبندد، بلکه التزام خود را به هر رأی و عقیده‌ای مشروط به برهانی بودن، استدلالی بودن، معقول بودن، و رجحان معرفتی داشتن آن رأی و عقیده کند و به محض اینکه رأی و عقیده‌اش، در باب یک موضوع و مسأله، بر اثر سیر دیالکتیکی علمی و فکری‌اش، این ویژگی (رجحان معرفتی) را از کف داد تعلق خاطر خود را از آن بگسلد و به رأی و عقیده‌ای درستتر رو کند. روشنفکر شیفته‌ی آرمان حقیقت‌طلبی است، نه عاشق هیچ رأی و عقیده‌ی خاصی.

سعی در جهت کاستن از آثار و نتایج منفی تخصص‌گرایی. ناگفته پیداست که زندگی اجتماعی ما بدون تقسیم کار امکان استمرار و بقاء ندارد و تقسیم کار نیز، بناچار، به تخصصی شدن آگاهیها و کاردانیها می‌انجامد. اما، از سوی دیگر، نیز آشکار است که تخصص‌گرایی رایج و معمول امروزین نیز از آثار و نتایج منفی عاری نیست. بر اثر همین تخصص‌گرایی است که امروزه متخصصان رشته‌های علمی مختلف اولاً: نه فقط از فرآورده‌های مطالعات و تحقیقات یکدیگر بیخبرند، بلکه نمی‌توانند باخبر شوند؛ ثانیا:ً خود به روشنی درنمی‌یابند که سود و زیان مطالعات و تحقیقات‌شان متوجه چه کسانی است و، اصولاً، روی هم رفته، سود کارهایشان، برای بشریت عموماً و برای شهروندان جامعه‌ی خودشان خصوصاً، بیشتر است یا زیان کارهایشان؛ و ثالثاً: نمی‌توانند آخرین دستاوردهای علمی و فکری خود را به ساحت آگاهی عمومی شهروندان جامعه‌ی ملی یا جهانی برسانند. این سه لازمه‌ی تخصص‌گرایی، و پاره‌ای از لوازم دیگر این پدیده، موانع بسیار خطیری بر سر راه دست یافتن عامه‌ی مردم به حقیقت و کاسته شدن از میزان درد و رنج آنان است. روشنفکر باید در جهت تخفیف این آثار و نتایج منفی، حتی‌المقدور، بکوشد. ایجاد پل ارتباطی میان متخصصان شاخه‌های مختلف علوم این متخصصان را از حجره‌ی تنگ اختصاصی‌شان بیرون می‌کشد و به آنان نور و بصیرتی ارزانی می‌کند و آنان را با افقهای باز و گسترده پیوند می‌دهد و از تک‌بعدی بودن نجات می‌بخشد. آگاهانیدن متخصصان از اینکه صاحبان قدرتهای سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی از فرآورده‌های علمی و فکری آنان چه سوءاستفاده‌هایی می‌کنند یا می‌توانند بکنند وجدان اخلاقی آنان را فعالتر و مؤثرتر می‌سازد و، لااقل، حجت را بر آنان تمام می‌کند. و آگاهانیدن شهروندان از یافته‌های علمی و فکری دانشمندان ضامن موفقیت مدیریت علمی جامعه و شکست مدیریتهای ناشی از جهل، خطا، و سوءنیت است، و کیست که نداند که، در هر جامعه، بیشترین درد و رنجی که مردم می‌کشند ناشی از مدیریتهایی است که به سه بیماری جهل، خطا، و سوءنیت دچارند؟

استفاده از گفتار عاری از ابهام (vagueness)، ایهام (ambiguity)، و غموض. شرط لازم آگاهانیدن مردم از حقایق و رسوخ دادن باورهای درستتر به ذهن و ضمیر آنان سود جستن از گفتاری است که حتی‌المقدور از ابهام، ایهام، و غموض پاک و پیراسته باشد. روشنفکر هنرمند و موفق، در عین حفظ اصالت و عمق هر رأی و فکر، می‌تواند آن را به واضحترین صورت ممکن، یعنی با نزدیکترین بیان به مرتبه‌ی فهم توده‌ی مردم، به مخاطبان خود انتقال دهد. یکی از عواملی که سبب می‌شوند که متخصصان رشته‌های علمی گوناگون از یافته‌های یکدیگر بیخبر بمانند و مردم عادی نیز از یافته‌های همه‌ی آنان بی‌نصیب شوند غموض سخنان آنان است که خود، تا حد فراوانی، ناشی از استفاده‌ی آنان از زبان مخصوص و فنی (jargon) خودشان است. روشنفکر، برای اینکه پل ارتباطی‌ای میان متخصصان، از سویی، و میان متخصصان و مردم عادی، از سوی دیگر، باشد، باید این زبانهای مخصوص و فنی را ساده‌سازی (simplification) کند و، به طریق اولی، خود و همگنانش زبان مخصوص جدیدی، برای خودشان، نیافرینند. اگر دو یا چند پزشک بر سر بالین بیماری به زبانی چنان فنی و تخصصی سخن بگویند که خود بیمار کلمه‌ای از آن را فهم نکند باکی نیست، زیرا، به هر حال، حاصل این تبادل‌نظرها توصیه‌ی دارو و درمانی است که، بدون اینکه بیمار اندک آگاهی‌ای از چند و چون آن داشته باشد، تأثیر خود را بر بدن و سازوکار آن خواهد داشت و بیمار را رو به بهبود خواهد برد. اما اگر توده‌ی مردم از گفته‌ها و نوشته‌های روشنفکران جامعه‌شان چیزی سر درنیاورند تشخیصها و درمانهای روشنفکران مسأله‌ای را حل و مشکلی را رفع نخواهند کرد، زیرا، در اینجا، تأثیر دارو و درمان متوقف بر اطلاع و فهم کسانی است که دارو و درمان برایشان توصیه می‌شود. از این‌رو، روشنفکران باید ثقل و صعوبت و غموض سخن را دلیل و علامت عمق آن تلقی نکنند و سخنان دشوار و پیچیده و دیریاب را دستمایه‌ی فضل‌فروشی و تفاخر ندانند.

تمیز مسائل (problems) از مسأله‌نماها(pseudo-problems). همیشه، انگشت نهادن بر مشکلات و بر مسائلی که قدرتمندان جامعه برای مردم پدید آورده‌اند یا، لااقل، علی‌رغم ادعای رفع و حل آنها، آنها را رفع و حل نکرده‌اند نوعی معارضه‌جویی با این قدرتمندان محسوب شده است و، از این ‌رو، صاحبان قدرت سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی، برای مقابله با این معارضه‌جویی، از جمله، از منصرف ساختن اذهان شهروندان از مسائل واقعی، از طریق ارائه‌ی یک رشته مسائل کاذب، بهره جسته‌اند. روشنفکری که سعی در کاهش درد و رنج‌های واقعی مردم دارد، همواره، باید مراقب باشد تا در دام نیفتد و شبه مسأله را مسأله نینگارد.

توجه به سلسله مراتب نیازها. حتی با قطع‌نظر از مطالعات و تحقیقاتی که بعضی از روانشناسان انسانگرا، مانند آبراهام مزلو (Abraham Maslow)، در باب سلسله مراتب نیازهای آدمیان و شمارش و تعیین این مراتب، انجام داده‌اند، فهم عرفی (common sense)، نیز حکم می‌کند به اینکه نیازهای آدمیان نظامی سلسله مراتبی دارند، به طوری که تا پایینترین و نیرومندترین نیازها (که نیازهای جسمانی یا فیزیولوژیک‌اند) برآورده نشوند نیازهای رتبه‌ی دوم بروز نمی‌کنند و تا نیازها رتبه‌ی دوم برآورده نشوند نوبت به ظهور نیازهای رتبه‌ی سوم نمی‌رسد، و به همین ترتیب. عدم توجه به سلسله مراتب نیازها و غفلت از اینکه مهمترین نیازها و کمبود و کاستیهای شهروندان یک جامعه کدامند، خود، یکی از مصادیق عدم تمیز مسأله از مسأله‌نماست و با واقعنگری منافات‌دارد و رشته‌ی ارتباط روشنفکر را با مردم و زندگی عینی و محسوس و ملموس آنان می‌گسلد.

9) علت‌یابی و ریشه‌شناسی درد و رنج‌ها. از آنجا که یکی از دو کارکرد نهاد روشنفکری کاستن از درد و رنج مردم است و استمرار و بقاء مطلوب این نهاد در گرو توفیق آن در این کار است، صرف برشمردن درد و رنجهای مورد ابتلای مردم کافی نیست، بلکه آنچه مهم است علت‌یابی و ریشه‌شناسی آنهاست. در طی این علت‌یابی و ریشه‌شناسی، چه بسا میان درد و رنج‌ها نظام طولی و هرمی‌ای کشف شود که در آن درد یا رنج در رتبه پایینتر و رویینتر معلول یک درد یا رنج در رتبه بالاتر و ژرفتر باشند، و هرچند درد یا رنج در رتبه بالاتر و ژرفتر معلول یک درد یا رنج در رتبه‌ای باز هم بالاتر و ژرفتر باشند، و به همین ترتیب…. به طوری که شاید همه درد و رنج‌ها معلول یک یا دو یا چند درد و رنج ژرف و بزرگ باشند که در رأس آن هرم و نظام طولی قرار دارند. در این صورت، وظیفه اخلاقی روشنفکر الزام می‌کند که وی خود را به معلولها مشغول ندارد و به سراغ علتهای اصلی برود و راه‌حلی برای آنها بیابد.

10) سیر تدریجی و پرهیز از هرگونه محافظه‌کاری و انقلابیگری. بیشک هیچگاه وضع موجود هیچ جامعه‌ای وضع مطلوب و آرمانی نیست و بدین لحاظ، هرگونه محافظه‌کاری و طالب حفظ وضع موجود بودن خیانت به انسانها و خلاف مقتضیات زندگی اخلاقی است. از سوی دیگر، در این نیز شک نیست که رسیدن از وضع موجود نامطلوب به وضع مطلوب ناموجود مستلزم برداشتن گامهایی است که طفره زدن از هیچیک از آنها امکانپذیر نیست و بدین لحاظ، هرگونه انقلابیگری و طالب حرکتها و فعالیتهای دفعی و آنی و شتابزده و غیرتدریجی بودن به معنای غفلت یا تغافل از نظام و نسق امور و محکوم به شکست و نامرادی است. نه سیر را باید فراموش کرد و نه تدریج را.

11) صداقت، به معنای مطابقت کامل سه ساحت با یکدیگر: ساحت ذهن و ضمیر، یعنی عقاید، احساسات و عواطف، و اراده، ساحت گفتار و نوشتار، و ساحت کردار. هرگونه ناسازگاری و ناهمخوانی یا شکاف و فاصله میان این سه ساحت به معنای این است که روشنفکری از مرتبه‌ی اداء دو وظیفه اخلاقی به حد یک شغل و حرفه یا قدرت‌طلبی یا ژشت اجتماعی یا دویدن در پی نام و نان تنزل و تدلی یافته است.

12) انصاف در مقام نقد و داوری. درست است که وجه اخلاقی زندگی روشنفکر او را همیشه در مقابل کسانی قرار می‌دهد که صاحبان قدرت سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی‌اند و درست است که تجربه‌ی تاریخی به ما‌آموخته است که اصل بر سوءاستفاده از قدرت است، نه بر حسن‌استفاده از آن؛ اما، در عین حال، روشنفکر در مقام نقد قدرت نیز نباید جانب انصاف را فروگذارد، یعنی از ذکر نقطه‌ی قوت و جنبه مثبتی که می‌بیند تغافل ورزد یا حقیقتی را به فراموشی سپارد یا به مغالطه‌ای دست یازد یا به شیوه‌ی «یک بام و چند هوایی» عمل کند یا… می‌توان گفت که انصاف در مقام نقد و داوری، خود، یکی از مصادیق صداقت است.

13) آمادگی برای تحمل هرگونه محرومیت و درد و رنج. روشنفکر به دفاع از انسانها، در برابر قدرتها، برخاسته است، یعنی سخنگوی ضعفا در برابر اقویا شده است، و این کار را با نقد عقلانی و اخلاقی آراء و افعال قدرتمندان به انجام می‌رساند؛ و چون قدرتمندان و اقویا، طبق تعریف، قدرتمند و قوی‌اند، قدرت و قوت آن دارند که مخالف‌خوان و معارضه‌جو را از بسیاری از حقوق، فرصتها، و امکانات اجتماعی و مدنی محروم کنند و انواع درد و رنج‌ها را بر او روا دارند و، چون منفعت‌جو و مصلحت‌اندیش‌اند، تا آنجا که بتوانند، از این کار رویگردان نیستند. در این میان، صاحبان قدرت فرهنگی پا را از این فراتر گذاشته و، با استفاده از انواع آوازه‌گریها، دروغها، و فریبکاریها، روشنفکر را کسی معرفی می‌کنند که یا با سنت و عرف مورد احترام مخالفت دارد و هنجارهای اجتماعی را پاس نمی‌دارد و حرمت نمی‌نهند یا با آنچه متون مقدس دینی و مذهبی گفته‌اند و زعمای دین و مذهب اثبات کرده‌اند می‌ستیزد و، بنابراین، بدعت‌انگیز یا کافر است یا مروج نوعی اباحیگری و بی‌بندوباری اخلاقی است یا نظم و امنیت جامعه را برهم می‌زند و نابود می‌کند یا در خدمت بیگانگان یا دشمنان است و، از این طریق، می‌کوشند تا عاطفه‌ی مثبت و اقبال مردم را نیز نسبت به او خدشه‌دار کنند و او را به نوعی غربت و تنهایی محکوم سازند. روشنفکر باید آمادگی تحمل همه این محرومیتها و درد و رنج‌ها را داشته باشد و بداند که، به تعبیر انجیل مرقس (باب دهم، آیه‌ی 45)، “نیامده است تا مخدوم واقع شود، بلکه تا خادم باشد و جان خود را فدای بسیاری کند”.

4. تقریر حقیقت و تقلیل مرارت را دو وظیفه‌ی اخلاقی بالفعل روشنفکر دانستیم. اما فراموش نکرده‌ایم که رأس وظیفه‌ی فی‌بادی‌النظر را (که تقریر حقیقت و تقلیل مرارت دو مصداق از مصادیق آنند) وظیفه‌ای می‌دانست که اگر با وظیفه‌ی فی‌بادی‌النظر دیگری تعارض نیابد باید، مطلقاً و بدون هیچ قید و شرطی، انجام گیرد و اگر با وظیفه‌ی فی‌بادی‌النظر دیگری تعارض یابد باید اگر از آن وظیفه دیگر مهمتر است انجام گیرد، والا وانهاده شود. اینک، مسأله این است که اگر، در اوضاع و احوالی، دو وظیفه‌ی تقریر حقیقت و تقلیل مرارت با یکدیگر تعارض یافتند چه باید کرد و کدامیک را بر دیگری ترجیح باید داد.

کاملاً متصور و ممکن است که روشنفکر خود را در وضع و حالی بیابد که در آن وضع و حال اگر حقیقتی را بر شهروندان جامعه‌اش برملا سازد، نه فقط از درد و رنج آنان نکاهد، بلکه بر درد و رنج‌شان بیفزاید یا، برعکس، اگر بخواهد از درد و رنج شهروندان بکاهد باید حقیقتی را کتمان کند یا خطا یا توهمی را دست نخورده رها کند یا حتی خطا یا توهمی در ذهن و ضمیر شهروندان پدید آورد. در چنین وضع و حالی، وظیفه‌ی فی‌بادی‌النظر تقریر حقیقت مهمتر و سنگینتر است یا وظیفه‌ی فی‌بادی‌النظر تقلیل مرارت؟ برای کدامیک باید اولویت قائل شد؟

از سویی، این قبیل وضع و حال‌ها، به هیچ روی، نادرالوقوع نیستند، بلکه بوفور پیش می‌آیند و، بنابراین، پرداختن به این مسأله مشغول شدن به مسأله‌ای نیست که حل آن ثمرات عملی چندانی نداشته باشد. بسیاری از باورهای عمومی، چه باورهایی که در قالب گزاره‌های شخصیه بیان می‌شوند و راجع به اشخاص، اشیاء، روابط و مناسبات، رویدادها، و اوضاع و احوال خاصی‌اند و چه باورهایی که در قالب گزاره‌های آماری یا کلی بیان می‌شوند، چه باورهای مربوط به زندگی روزمره و چه باورهای متعلق به حوزه‌های معرفتی مختلف، چه باورهای ناشی از فهم عرفی و چه باورهای مربوط به فلسفه، مابعدالطبیعه، و دین و مذهب و چه باورهای تاریخی، و چه باورهای نظری و چه باورهای عملی، باورهایی کاذب و باطل و از مقوله‌ی توهمات و هذیانات و خرافات‌اند، اما، در عین حال، بر اعتقاد به آنها آثار روانی مثبتی، از قبیل آرامش، شادی، امید، رضایت باطن، و معنایابی زندگی، مترتب شده است، به طوری که آگاهانیدن مردم از کذب و بطلان این باورها، اگرچه مقتضای تقریر حقیقت است، مقتضی تکثیر مرارت و افزایش درد و رنج‌های آنان می‌شود. در این وضع و حال‌ها، خود حقیقت مرارت‌آور است و “الحقُّ مُرٌّ” (“حقیقت تلخ است”) مصداق می‌یابد.

از سوی دیگر، نه فقط خود راس، بلکه سایر فیلسوفان اخلاق پیش یا پس از او، راه‌حل قاطعی برای این مسأله نیافته‌اند. آیا روشنفکر، به عنوان یک عامل اخلاقی، وظیفه مهمترش این است که چنان عمل کند که، حتی‌المقدور، هیچ گزاره‌ی کاذبی به ذهن مردم راه نیابد یا در ذهنشان نماند و هیچ گزاره‌ی صادقی از ذهنشان فوت نشود یا اینکه چنان عمل کند که، تا آنجا که می‌تواند، از درد و رنج‌های آنان بکاهد یا، لااقل، بر درد و رنج‌هایشان نیفزاید؟ آیا وظیفه‌ای مهمتر از هر دو وظیفه‌ی تقریر حقیقت و تقلیل مرارت وجود ندارد که خود آن وظیفه ملاک و معیاری برای ترجیح یکی از این دو وظیفه بر دیگری شود؟ آیا می‌توان بر “شهود” و صرافت طبع خود اعتماد کرد و به مقتضای آن یکی از دو وظیفه را بر دیگری تقدم داد؟ در این صورت، اگر مقتضای شهود و صرافت طبع روشنفکر دیگری تقدم وظیفه‌ای دیگر باشد چه می‌توان ـ و باید کرد؟

نگارنده، پیش از عرضه رأی شخصی خودش، در این باب، سه نکته را تذکار می‌کند:
   از اینکه، به سود یک باور، دلیلی اقامه نشده است یا دلیلی ضعیف یا مردود اقامه شده است، منطقاً، نمی‌توان نتیجه گرفت که آن باور کاذب و باطل است. فقط در صوتی می‌توان باوری را کاذب و باطل تلقی کرد که دلیلی قوی و مقبول بر کذب و بطلان آن یا بر صدق و حقانیت نقیض آن اقامه شده باشد. به تعبیر دیگر، از قوت دلیل صحت مدعا را نتیجه می‌توان گرفت، ولی از ضعف دلیل سقم مدعا را نتیجه نمی‌توان گرفت، کما اینکه از سقم مدعا ضعف دلیل را نتیجه می‌توان گرفت، اما از صحت مدعا قوت دلیل را نتیجه نمی‌توان گرفت.

حقیقت‌گویی فقط در جایی قابل طرح است که سخنی، چه به صورت گفتار و چه به صورت نوشتار، در کار باشد. پس، خاموشی را نمی‌توان مصداق حقیقت‌گویی یا خلاف حقیقت‌گویی تلقی کرد.

آدمی فقط در جایی که صریحاً مورد سؤال واقع شود الزام اخلاقی به سخن گفتن ندارد. بسا مواردی هست که در آنها ما، در عین حال که طرف سؤال واقع نشده‌ایم، اخلاقاً موظف به سخن گفتن، و طبعاً حقیقت‌گویی،ایم.

با توجه به این سه نکته، به نظر نگارنده، تقریر حقیقت مقدم است بر تقلیل مرارت؛ زیرا:
اولاً: چنانکه گفته شد، تقریر حقیقت از مصادیق التزام به وعده‌ها، یعنی از وظایف فی‌بادی‌النظر گذشته‌نگر (ناشی از افعال قبلی خود شخص) است و تقلیل مرارت از وظایف فی‌بادی‌النظر آینده‌نگر؛ و به نظر می‌رسد که انجام وظایف گذشته‌نگر، جز در مواردی استثنایی، بر انجام وظایف آینده‌نگر اولویت دارد. (البته، ممکن است کسی همین مورد کنونی، یعنی تعارض تقریر حقیقت و تقلیل مرارت، را از موارد استثنایی بداند).

ثانیاً: اگر در محاسباتمان بیشتر به درد و رنج‌های درازمدت و شدید توجه داشته باشیم، نه به درد و رنج‌های کوتاه‌مدت و خفیف، (که ظاهراً موظف به همین کاریم، اگرچه مفاهیم “درازمدت”، “کوتاه مدت”، “شدید”، و “خفیف” از مفاهیم کیفی و، در نتیجه، مبهم‌اند و تشخیص مصادیق آنها، در بسیاری از موارد، آسان نیست) می‌توان گفت که، روی هم رفته، دانستن حقایق، در قیاس با گرفتار اباطیل و اوهام بودن کمتر درد و رنج‌زا و بیشتر درد و رنج‌زداست. (البته، باز ممکن است کسی این گزاره‌ی فلسفی و مابعدالطبیعی را قبول نداشته باشد و مثلاً معتقد باشد که: “هر که را علم افزاید حزن افزاید”).

ثالثاً: درست است که، در بسیاری از موارد، غفلت و بیخبری از واقعیت آرامش‌آور، شادی‌زا، و امیدبخش است و از درد و رنج می‌کاهد یا، لااقل، بر آن نمی‌افزاید؛ اما غافلان و بیخبران نیز اگر روزی دریابند که کسانی حقیقت را از آنان کتمان کرده‌اند و فریبشان داده‌اند از احساس فریب‌خوردگی خود دستخوش درد و رنجی می‌شوند بمراتب بیش از درد و رنجی که در حین غفلت و بیخبری از تحملش معاف بوده‌اند، علی‌الخصوص اگر توجه کنیم که بسیاری از آدمیان، به سبب سنخ روانی خاص خود، از هیچ چیز به اندازه‌ی کشف فریب‌خوردگی خود احساس درد و رنج نمی‌کنند. (باز ممکن است گفته شود که چه بسا کسانی که یا تا آخر عمر درنمی‌یابند که فریب ‌خورده‌اند و، بنابراین، به درد و رنج ناشی از چنین دریافتی گرفتار نمی‌شوند یا، پس از دریافت فریب‌خوردگی نیز، باز، روی هم رفته، درد و رنج ناشی از این دریافت را کمتر از درد و رنجی می‌بینند که به واسطه‌ی غفلت و بیخبری از تحملش معاف بوده‌اند).

رابعاً: اگر شهروندان یک جامعه احتمال بدهند که روشنفکران، ولو برای اینکه درد و رنج شهروندان را افزایش ندهند، گاهی بعضی از حقایق را از آنان کتمان می‌کنند اعتماد خود را به آنان از دست می‌دهند و درد و رنج ناشی از این بی‌اعتمادی، آن هم در جایی که مرجع دیگری برای اعلام حقیقت وجود ندارد، کم نیست. افزون بر این، شهروندان، در این فرض، از احساس عمیق آرامش، شادی، و امید نیز بی‌نصیب می‌شوند، چرا که همواره احتمال می‌دهند که آرامش، شادی، و امیدشان ناشی از بیخبری‌ای باشد که روشنفکران بدان رضا داده‌اند. (در اینجا نیز ممکن است گفته شود که روشنفکران اخلاقاً موظفند که، برای اینکه درد و رنج شهروندان افزایش نیابد، این حقیقت را نیز از آنان کتمان کنند که حقایقی را از آنان کتمان می‌کنند).

خامساً: از توانایی شگفت‌انگیزی که انسان در انطباق دادن (adaptation) خود با محیط دارد غافل نباید شد. درست است که اطلاع بر بسیاری از حقایق، بیدرنگ و موقتاً، درد و رنج می‌زاید، اما انسان همواره می‌تواند، دیر یا زود و کم یا بیش، خود را با وضع معرفتی جدید انطباق دهد، یعنی راههایی برای زدودن درد و رنج‌های ناشی از این اطلاع بیابد. در این صورت، کیست که نپذیرد که وضع جدید بهتر از وضع قدیم است؟ در وضع قدیم به سبب بیخبری از واقعیات دستخوش درد و رنجی نبودیم، و در وضع جدید علی‌رغم خبر یافتن از واقعیات گرفتار درد و رنج نیستیم. (می‌توان گفت که چه تضمینی هست که اگر تاکنون همیشه توانسته‌ایم خود را با اوضاع و احوال نوظهور وفق دهیم در‌آینده نیز بتوانیم چنین کنیم؟ آیا محال است که پاره‌ای از حقایق چنان باشند که پس از علم به آنها هیچ مکانیسم دفاعی‌ای نتواند از متلاشی شدن روانی ما جلو گیرد؟)
 
  ملاحظه شد که نگارنده، در عین اینکه رجحان وظیفه‌ی تقریر حقیقت را بر وظیفه تقلیل مرارت “شهود” می‌کند، دلیل قاطعی به سود ترجیح تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت ندارد. با این همه، براین نکته تأکید دارد که هر چه التزام روشنفکر به اخلاق و معنویت بیشتر می‌شود میزان اهمیت و فوریت این مسأله (ظاهراً) لاینحل در نظرش فزونی می‌گیرد. و این است وجه تراژیک زندگی روشنفکری.

مهرورزی و غمخواری ما نسبت به همه انسانها، به ویژه افتادگان و درماندگانی که هیچ سخنگویی ندارند، دم افزون باد!